سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان مُهرکات

دستم را بلند کرده، روی پیشانی‌ام گذاشتم و کمی مالشش دادم تا از سردردی که گریبانگیرم شده بود کم شود؛ ولی انگار فایده‌ای نداشت، انگشتان سفید و کشیده‌ی دستم را سمت شقیقه‌هایم سوق داده و محکم با انگشتانم ماساژشان دادم. چشم‌هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم، می‌خواستم بازی بدی کنم؛ بازی از جنس مرگ، قرار بود در این بازی خون ریخته شود! حال که اسمم لرزه می‌انداخت بر تن همه‌ی خلافکاران، وقت بازی فرا رسیده بود. قدم اول!

 

سری به چپ و راست تکان دادم تا افکار مزاحم، آزاردهنده را از خود دور کنم؛ ولی مثل همیشه موفق نبودم. 

 

چشم‌های خوش رنگم را باز کردم و نگاهم را به آینه دوختم. رژ قرمز رنگم را از روی میز برداشته و به لب‌های خوش فرم و گوشتی‌ام زدم. آنقدر پرنگش کردم که رنگش هم‌رنگ خون شد! باز زمزمه صدای لعنتی‌اش مرا رو از خود بی‌خود کرد! قطعا دیوانه شده بودم وقتی که چند سال بود او را نداشتمش. صدایش هر دقیقه در گوشم می‌پیچید.

 

- جلوه وقتی رژ قرمز می‌زنی خیلی دلبری می‌کنی ها. 

 

 با به یاد آوری جمله‌اش پوزخندی مهمان لب‌هایم می‌کنم، دارم می‌آیم. وقتش است دگر بفهمی جلوه‌ی واقعی چقدر ترسناک است! عقب گردی کردم و با برداشتن پالتوی خز دار مشکی رنگم از روی تختم که کنار میز توالت قرار داشت، به سمت در مشکی رنگ قدم برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. نگاهم را داخل راهرویی که انتهایش، به طبقه پایین می‌رسید چرخاندم کسی را ندیدم! 

 

بی‌خیال شانه‌ام را بالا انداختم و با قدم‌های آرام به سمت پله‌های طبقه پایین حرکت کردم. از پله‌ها با قدم‌های آهسته پایین آمدم و وارد پذیرایی شدم. با دیدن حیان که جلوی آینه‌ی بزرگی که کنار شومینه قرار داشت به سمتش قدم برداشتم، ایستاده بود و کلافه‌وار سعی داشت کراواتش را درست کند آخرین پله را طی کردم و کنارش ایستادم که متوجه شدم. ته ریشی گذاشته‌است که به آن صورت نیمه پر، جذابش و برنزه اش می‌آمد. دم عمیقی از هوا گرفتم و خطاب به او گفتم:

 

- بده به من ببندم برات.

 

با صدایم سرش را بلند کرد و نگاهش را بر رویم چرخاند، با آن ابروهای مشکی و پری که داشت اخمی کرده، نفس عمیقی کشید و دستانش را پایین انداخت؛ زیر لب گفت:

 

- خدا خیرت بده دختر، بیا این رو ببند، دوساعته درگیرم! 

 

لبخندی زدم و به سمتش قدم برداشتم؛ صدای تق - تقِ کفش‌های پاشنه بلندم بر روی پارکت‌ها در فضای ساکت پذیرایی اکو می‌شد. کنارش ایستادم که به سمتم چرخید و با دیدن لبخند من، لبخند متقابلی زد. کراواتش را از دستش گرفتم برایش می‌بندم، بعد از اتمام کارم کت مشکی رنگش را از روی دسته‌ی مبل برداشته و به دستش می‌دهم. سرم را پایین انداخته و به کفش‌های براقش خیره می‌شوم. با صدا زدن اسمم توسطش سر بلند کرده و بدون هیچ سخنی نگاهش می‌کنم، از سکوتم خودش همه‌چی را می‌فهمد، هرگز موفق نبودم چیزی را از او قایم کنم. حیان مرا بهتر از خودم میشناسد! باری دیگر اسمم را صدا می‌زند که می‌گویم:

 

- جانم حیان؟

 

با چشم‌هایی که هاله‌ای از غم گرفته بود، و می‌دانستم که نگرانم است تا باز دیوانگی نکنم، تا باز غرق خاطراتم نشوم و خودم را نابود نکنم آهی کشید. با چشمان خمار مشکی‌اش خیره نگاهم کرد و گفت:

 

- می‌دونی که قراره امروز آرات هم بیاد!

 

با حرفی که زد، چشم هایم را بستم و دست‌هایم را مشت کردم، پشت کمرم بردم تا لرزششان از چشم حیان دور بماند! می‌دانستم؛ می‌دانستم می‌خواهد بیاید و قرار بود من هم دیوانه‌اش کنم. این بازی کثیف قرار بود جان خیلی‌ها را از جمله خودش بگیرد؛ ولی چرا وقتی اسم آرات را حیان آورد قلب بی‌چاره‌ام تند - تند شروع به تپیدن کرد؟! دستم را روی قلبم گذاشته و بر خود غریدم:

 

- آروم باش لعنتی! نباید کم بیاری. غصه‌هات رو خوردی، گریه‌هات رو خیلی وقته کردی، حالا وقته انتقامه! نباید کم بیاری جلوه، باید انتقامت رو بگیری! 

 

به حیان نگاه کردم، نگرانی‌اش را درک می‌کردم! جز من کسی را نداشت و هر طور که شده می‌خواست تکیه‌گاهم باشد. برای آرام شدنش لبخند تصنعی زدم ولی آن اخمی که میان ابروهایم پیوند خورده بود مرا لو می‌داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

- می‌دونم حیان، وقته بازیِ! 

 

 حیان کلافه پوفی کرد آن دستان بزرگ و مردانه‌ی کشیده‌اش را پشت گردنش کشیده و قدمی عقب رفته با تکیه به دسته‌ی مبل خطاب به من می‌گوید:

 

- مطمئنی؟ شاید پایان بازی بد تموم شد! 

 

به چشم‌های کشیده و خمارش خیره شده چشمانش آنقدر جذاب بود که من اگر جای نیهان بودم هیچ وقت همچنین چشم‌های ناب و قلب مهربانی که حیان داشت را از دست نمی‌دادم، حیان می‌دانست من از ته ریشی که می‌گذارد خوشم می‌آید. به خاطر من ته ریش گذاشته بود. خودش که همیشه می‌گفت: بدش می‌آید از ته ریش! نگاه از چهره مردانه‌اش گرفنته، و به زمین دوختم. نفسی کشیدم و بعد از مکثی لب زدم:

 

- تو با نجات دادنم، من رو کشتی! خودت خبر نداشتی من هر روز ذره- ذره جون دادم! من الان یک مرده کاملم باور کن. 

 

 حرفم که تمام شد، به عقب چرخیدم و از روی میز غذاخوری که کنار آینه قرار داشت کیف و موبایل‌م را برداشتم، آه کوتاهی خود به خود از نهادم بلند شد. خیلی خسته بودم؛ از خودم، از دنیا، از همه‌چیز! آن‌قدر که دلم خواب ابدی خواستار بود. زبانم را روی لبم کشیدم و به سمت در حرکت کردم که حیان هم پشت سرم آمد. در خانه را باز کردم و وارد حیاط تقریبا بزرگ سرسبزمان شدیم، خم شدم و بند کفشم را درست کردم. تره‌ای از موهایم، که جلوی چشم‌هایم ریخته شده بود را پشت گوشم راندم و نیشخندی زدم، زمزمه وار گفتم:

 

- وقته شروع بازی کثیفی هست، که خودت شروعش کردی آقای آرات پایدار! 

 

با صدای بوق ماشین به خودم آمدم،

نگاهم را از ماشین مدل بالاش گرفتم و سری تکان داده، رفتم سوار ماشین شدم که در ویلا را با ریموت باز کرد و با تیک آفی به راه افتاد. 

دستش را سمت ضبط صوتی برده و آهنگ بی‌کلامی گذاشت که برایم احساس آرامش می‌داد. 

 

لبم را به دندان گرفته و از پنجره به آسمان سیاه نگاه کردم که حرف آرات یادم آمد:

 

- ببین جلوه؛ محاله من و تو از همجدا بشیم! شاید بمیرم اونوقت جداشیم که حلالت نمی‌کنم! برای این‌که اون دنیا به این بهونه یک بار دیگه ببینمت! محاله من بی‌تو، تو بی‌من زندگی بکنیم، همیشگیم!

 

هه همیشگی! آری من برای آرات همیشه اضافی بودم و این را خوب بهم فهماند.

 

برای دیدن پارت های بیشتربه سایت نودهشتیا امده و رمان مُهرکات را یا khakestar  را جستجو کنید